?رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن….
?عشق نامه خیام و مولانا
?رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
?پرده اول….
?پیش پرده نخست:
می گویند این شعر را حضرت مولانا به هنگام بیماری و در بالین احتضار گفته است وقابل ذکر است که این اخرین غزل ویا اخرین شعر مولاناست که خطاب به پسر خود «سلطان ولد» گفته است .
علی رغم دردی که در این اخرین غزل حضرت مولانا نهفته است ، ولی همچنان همان شور حماسی و طلب که در سرتاسر مثنوی او و البته دیوان شمس جاری بوده در این غزل نیز جریان دارد ومولوی همچنان دست از طلب بر نمی دارد تا کام دلش براید.
✔️جالب است بدانید وزن شعری اشعار مولانا بخصوص در دیوان شمس ،برخلاف غزلیات حافظ بزمی نیست ، بلکه حماسی است.
مولانا در سرتاسر اشعار خود در حال زیروزبر شدن وحرکت است.اومداوما منازل سخت راه معرفت وعشق ورزی را می پیماید، هر چند در این راه اژدهای بسیاری وجود دارد ولی او به مدد «برق زمرد عشق » انها را دفع می کند.از همین روست شما وقتی همین غزل را می خوانید نمی توانید یکجا بمانید باید حرکت کنید ، شوری عجیب در شما حاصل می شود.
✔️در بیت اخر حضرت مولانا به تاریخ زندگی ابوعلی سینا که فیلسوفی است بزرگ، اشاره کرده و از این روزنه به ابوالعلا معری که او نیز فیلسوفی پوچ گرا و شاعری نابیناست و تقریبا هم دوره با ایشان است ،طعنه وارد می کند. استاد غلامحسین دینانی در کتاب «هستی و مستی »مقایسه ای جالب بین خیام و ابوالعلا معری کرده و عنوان می کند که خیام به عنوان فیلسوف، خواستار این است که حالا که وارد جهان شده ایم چرا باید آن را ترک کنیم در حالی که ابوالعلا معری می گوید اصلا آمدنمان اشتباه بوده است.
ولی مولانا با این اشاره بجا وجالب به ما می گوید نهایت داستان بوعلی و بوالعلا جز شهرت وسردرگمی نیست ،که اگر می خواهی می توانی این راه را انتخاب کنی ،ولی راه عشق است که با تمام سختی ها و اژدههای مسیر تو را به ارامش نهایی می رساند.
?پیش پرده دوم :
?روزکی چند در جهان بودم
بر سرِ خاک باد پیمودم
ساعتی لطف و لحظهای در قهر
جانِ پاکیزه را بیالودم
باخرد را به طبع، کردم هَجو
بیخرد را به طمع بستودم
آتشی برافروختم از دل
و آبِ دیده ازو بیالودم
با هواهای حرص شیطانی
ساعتی شادمان بنغودم
آخرالعمر چون سرآمد کار
رفتم تخم کِشته بدرودم
گوهرم باز شد به گوهر خویش
من از این خستگی بیالودم
کس نداند که من کجا رفتم
خود ندانم که من کجا بودم
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافت
یکموی ندانست ولی مویشکافت
اندر دلِ من هزارخورشید بتافت
آخر به کمالِ ذرّهای راهنیافت
این اشعار از ابن سینای بزرگ،بسیار تکاندهنده است وتلخی این در ان که نمی توان انرا از یاد برد.
این پزشک مشهور ایرانی و یکی از بزرکترین وتاثیرگذارترین فیلسوفان و دانشمندان ایرانی ،کسی که ملاصدرا ارزو می کرد ایکاش هنری نداشت وپزشکی نمی دانست تا انچنان جهان را از حکمت وفلسفه خود پربار کند.
او درباره هدف خداوند از افرینش انسان، کنایه می زند.
بله ! اگر هدف از افرینش جهان ،به کمال رسیدن انسان بوده است، ولی ابن سینای بزرگ شهادت می دهد که علی رغم تلاش بسیار حتی نتوانست دل یک ذره را هم بشکافد،پس این چه کمالی است،که ابن سینا هیچ نفهمیده است؟!!!!
✔️از همین روست که حضرت مولانا در غزل پایانی خود به همه ما می گوید عقل را به نهایت کمال جهان راهی نیست وبقول امام جعفر صادق ( ع) برای طی طریق در این منزل باید«… و بایمانهم، و ان الدار الاخره لهی الحیوان، طلبت نور الحیوه بالتفکر و البکا» یعنی باید نور حیات را به مدد تفکر و گریه دریافت .
که بکا عشق است که در فراق معشوق معنی می یابد.
و شیخ شهید شهاب الدین یحیی سهروردی( با شهاب الدین ابوحفص عمر سهروردی اشتباه گرفته نشود.) به تفصیل در «پرتونامه» خود از ان سخن گفته است.
و این عقل عافیت اندیش محدود در حسیات راه به ان وادی ندارد.
« شرح صدر » که می فرماید به معنای« باز بودن سینه» همان باز شدن ساحت اندیشه است که از راه شهود و به واسطه نور ایجاد می گرددو این اوج عقل است،عقلی که مست شده است ،درگیر محسوسات نیست .عقل مجرد ،عقل رحمانی ،حکمی و فلسفی است.این همان عقلی است که به هستی می اندیشد ،بقول خیام از « از کجا امده ام امدنم بهر چه بود؟» در پی کمال است ،نه اتیکت ،اینکه من ابن سینا هستم ،پزشکی حاذق ویا فیلسوفی مشهور،اینها کفایت نمی کند.این عقل گرفتار طبیعت نمی شود ،یقین محض است و گرفتار شک نمی شود،و اصولا با چنین عقلی توحید را می توان دریافت .
این عقل « معقولات » را می فهمد که حد واندازه و شکل ندارند ،نامتناهی هستند.
همین است که انسان جهانی را در خود جای می دهد وتصور می کند.
همانطور که بایزید بسطامی روزگارگفت همه عالم در کف دست من چون ارزنی است در بیابانی.
این شهود است ، که بالاتر از عقل است.
البته همانطور که ابن سینا به فراست دریافته این کمال ممکن است در این چند روزه عمر حاصل نشود، و پس از مرگ انسان هم ادامه داشته باشد.
همانطور که مولانا در بستر مرگ هم همچنان ادامه می دهد« ماییم وموج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی بروجفاکن» و این موج سودا همچنانادامه دارد….
?پرده دوم ….
هر ساله در ماه دسامبر وهمین اواخر اذرماه خودمان ، در سالروز مرگ مولانای بزرگ در قونیه ترکیه که «پایتخت معنوی» ان کشور است ،مراسمی باشکوه در نکوداشت حضرت مولانا برگزار می گردد و ۲۶ اذرماه سالروز مرگ این مرد بزرگ بسال ۶۵۲ هجری را گرامی می دارند. مردی که از شواغل ( مشغله های مادی زندگی) و ان چه به طبیعت باز می گردد دست شست و در اوج جاه وجلال و کثرت هواخواه از همه چیز فارغ گشت و ابراهیم گونه ،اسماعیل نفس خویش را قربانی نمود.
مولانا براستی کسی را که جز طبیعت و شواغل ان چیزی در تصور خود ندارد را مرده می داند، هر چند به ظاهر زنده باشد.
جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی (متولد۶ ربیعالاول ۶۰۴، بلخ یا وخش– ۵ جمادیالثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) است .نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشدهاست. در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفتهاست و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانستهاند. زبان مادری وی پارسی بوده است.
?جانور فربه شود لیک از علف
ادمی فربه شود ز عزت وشرف
ادمی فربه شود از راه گوش
جانور فربه شود از حلق ونوش
مولوی مثنوی خود را با « بشنو » می اغازد .و گفته اند تمامی مثنوی در این ۱۸ ابتدایی مثنوی مستور است وتمامی این ۱۸ بیت در این « بشنو» ، « بای» ان مخفی است.
گویا تا حسام الدین چلبی نبود ،بشنویی نیز درکار نبودی .
در حقیقت هم مولانا گوش بود وهم نیاز به گوش داشت، و گوش مولانا به عالم معنا بود و حسام الدین گوش گوش مولانا بود.
« شنیدن» در اینجا بسیار مهم است، اصلا شنیدن را مقدم بر دیدن ودیگر حواس انسان دانسته اند.همانطور که قران کریم می فرماید:« وخداوند شما را از شکم های مادرانتان خارج کرد در حالیکه هیچ نمی دانستید و قرار داد برایتان گوش و چشمها و قلب را …. » ( ایه ۷۸ سوره نحل» پس جعل لکم السمع و الابصار یعنی شنیدن مقدم بوده است.و یا می فرماید :« صم بکم عمی فهم لایعقلون» یعنی « کر وکور ولالند ونمی فهمند.» ( ایه ۱۷۱سوره بقره) .
خوب برای ما که هیچ به ما نیاموخته انداز دیدن خود وافاق را ،حتما شنیدن را نیز نیاموخته اند مانند انکه نفس کشیدن را نیز…
گوش عالم معنی را می شنود وچشم عالم محسوسات را .
در خود قران شنیدن و « سمع» همواره مفرد امده است که البته بقول شیخ طوسی در تبیان به این دلیل می تواند باشد که یا بعنوان اسم جمع بکار رفته است و یا مصدر که هر دونیازی به جمع بستن ندارد ،ولی قلب و بصر جمع بسته شده اند ( همانطور که در ایه ۷۸ سوره نحل امد) زیرا که ادراکات انها فوق العاده نسبت به ادرکات شنیداری متغییر وزیادند.( طوسی، محمد بن حسن ،التبیان فی تفسیرالقران ،ج ۱، ص ۶۴ داراحیا التراث العربی بیروت ؛ همچنین ببینید طبرسی ،فضل بن حسن ،جوامع الجامع ترجمان ،ترجمان ج ۱ ،ص۲۶ ،بنیاد پژوهشهای اسلامی استان قدس رضوی ،چاپ دوم ۱۳۷۷ ش)
کمی دقیق تر که وارد شویم ،در لغت عرب « استماع» یا «یستمعون »شنیدن با جان دل را معنی می دهد و این فرق دارد با « سماع » .
و شنیدنی درست است وبا جان دل است که با پیش ورزها و پیش داروی ها امیخته نشود، یعنی ادراک اولیه مبتنی است بر تعلیق پیش داوری ها و قضاوت ها.در چنین حالتی ما شنیدن را یاد گرفته ایم و درک کرده ایم.
شنیدن درست همانطور که مولوی می گوید انسان را فربه می کند،اصلا مولانا معتقد است انسان از راه شنیدن است که بالا می رود.
ولی برای شنیدن باید ذهن را خالی کرد ،جان را از قید تعلقات رهایی بخشید تا «زملک و تا ملکوت حجاب بگشایم» .
یعنی مولانا رهایی از قید طبیعت و محسوسات در شنیدن درست به ما نشان می دهد.
?اینچ می گویم به قدر فهم توست
مردم اندر حسرت فهم درست…
اگر بخواهیم وارد دریای مواج مثنوی معنوی شویم نیازمند مجال زیادی هستیم ،ولی انچه بکار ما می اید در این مبحث که گشوده ایم و باید کما فی السابق از حضرت مولانا مدد بگیریم انست که ما باید در زندگی «فهم درست »را بیاموزیم.
مولانا با اوردن قرینه «معنوی» برای بحر مثنوی خود بخوبی نشان می دهد که بدنبال معناست.
او در جای جای مثنوی به معنای انسان ارجاع می دهد که او کیست و چگونه عمل می کند؟
این همان پرسش هایی است که پرسش گر نابغه خیام در جای جای رباعیاتش پیش می کشد: چرایی بودن انسان و برای چه بودن او ، و از کجا امدنش ؟
وقتی مولانا داستان مارگیررا بیان می کند و «مار گیری عجب اژدهایی اورده بود … »را ویا داستان فیل و حدس های مردمان در تاریکی را و یا می نالد اندر فهم درست ….
بعضی این شعر مولانا« مردم اندر حسرت فهم درست» را با فتحه روی میم می خوانند ،یعنی: مردم( جماعت انسانها) اندر …
واین فهم خود و فهم جهان هستی از ان تمناها و پیچیدگی های همیشگی انسانها بوده است ،مانند این شعر که به مولانا منتسب نموده اند :
?از کجا امده ام امدنم بهر چه بود….
خیام پرسش گر نابغه ایست که علیه سنت ها ستیزه می کند، همانطور که مولانا پس از او سنت دینی وفقهی زمان خویش را به ستیزه می طلبد و حافظ به تاسی از ایندو پیش می رود.
اگر شاملو و جلال ال احمد معشوق را از پستوی خانه ها بیرون اورده و توده های مردم را بجای خدایگان می نشانند ،خیام نیز همان فریادی را می زند که نیچه قرن ها بعد می زند وخدای سنتی را کشته و معشوق را طلب می نماید:
?گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شهد و شکر باشد
پر کن قده باده و در دستم نه
نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد!
شاید بعضی سطحی بینان مراد خیام را از این ابیات ان شراب انگوری بدانند ،ولی خیام
حکیم حجه الحق، خواجه، حکیم جهان و فیلسوف گیتی، الشیخ الامام، ، علامهٔ خواجه، قدوهٔ الفضل، سلطان العلماء، ملک الحکماء، امام خراسان، من اعیان المنجّمین، الحکیم الفاضل الاوحد، خواجهٔ حکیم، نادرهٔ فلک، تالی ابن سینا، حکیم عارف به جمیع انواع حکمت به ویژه ریاضی، مسلط بر تمامی اجزای حکمت و ریاضیات و معقولات، در اکثر علوم خاصه در نجوم سرآمد زمان، فیلسوف الوقت، سیدالمحقّقین، ملک الحکماء، الفلکی الکبیر، حجه الحق والیقین، فیلسوف العالم، به طور قطع در حکمت و نجوم بیهمتا، علامهٔ دوران کجا و شراب انگوری کجا ؟!!!!
خیام با رندی کامل به زهد ریاکارانه ان دین داران می تازد و زیرکانه فلسفه زندگی در زمان را ،همان که مولانا بیان می کند پیش می کشد، وپیشنهاد می کند زندگی باید کرد که « توچه دانی بعد ان چیزی هست یا نه؟!!! » :
?اسرار عزل را نه تودانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی ونه من
هست از پس گفتگوی من وتو
چون پرده در افتد نه تومانی و نه من
خیام به ما می گوید :
?تقدیر هر چه باشد خوش است
غم خوردن وکوشیدن ما بیهوده است
این همان فلسفه اگزیستانسیالیست است ،زندگی در زمان حال …..
شاید با خود بپرسید در میانه شرح مولانا ،مرا با خیام چکار؟!!!!
سوال خوبی است.
عُمَر خَیّام نیشابوری (نام کامل: غیاثالدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خَیّام نیشابوری) (زادهٔ ۲۸ اردیبهشت ۴۲۷ در نیشابور – درگذشتهٔ ۱۲ آذر ۵۱۰ در نیشابور) است.
فیلسوف، ریاضیدان، ستارهشناس و رباعی سرای ایرانی در دورهٔ سلجوقی، که گرچه پایگاه علمی خیام برتر از جایگاه ادبی اوست و لقبش «حجّهالحق» بودهاست،ولی آوازهٔ وی بیشتر بهواسطهٔ نگارش رباعیاتش است که شهرت جهانی دارد. افزون بر آنکه رباعیات خیام را به اغلب زبانهای زنده ترجمه نمودهاند، ادوارد فیتزجرالد رباعیات او را به زبان انگلیسی ترجمه کردهاست که مایهٔ شهرت بیشتر وی در مغربزمین شدهاست.
یکی از برجستهترین کارهای وی را میتوان اصلاح گاهشماری ایران در زمان وزارت خواجه نظامالملک، که در دورهٔ سلطنت ملکشاه سلجوقی (۴۲۶–۴۹۰ هجری قمری) بود، دانست. وی در ریاضیات، نجوم، علوم ادبی، دینی و تاریخی استاد بود. نقش خیام در حل معادلات درجهسوم و مطالعاتش دربارهٔ اصل پنجم اقلیدس نام او را به عنوان ریاضیدانی برجسته در تاریخ علم ثبت کردهاست.
ابداع نظریهای دربارهٔ نسبتهای همارز با نظریهٔ اقلیدس نیز از مهمترین کارهای اوست.
شماری از تذکره نویسان، خیام را شاگرد ابن سینا و شماری نیز وی را شاگرد امام موفق نیشابوری خواندهاند.صحت این فرضیه که خیام شاگرد ابن سینا بودهاست، بسیار بعید مینماید، زیرا از لحاظ زمانی با هم تفاوت زیادی داشتهاند. خیام در جایی ابن سینا را استاد خود میداند، اما این استادی ابن سینا، جنبهٔ معنوی دارد.
عمر خیام در سدهٔ پنجم هجری قمری در نیشابور زاده شدو همانطور که گفتم ۱۲ اذرماه زاد روز او بوده است.و از بس که اذر ماه بزرگی است ، مرا حسرت می اید که از این قله های رفیع علم وادب چیزی نگویم کسانی که نردبان عشق اند…..
?آمد سحری ندا ز میخانه ما
کای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه ما
ببینید حافظ علیه الرحمه چه زیبا به ما پند می دهد که پیاله ها را از می پر کنیم قبل از انکه پیمانه مانرا پر کنند، و اذعان می دارد که این نصیحت را سحرگاهان به گوش او خوانده اند.و این صبح عالمی دارد:
?این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم
اصولا « سحر» و « جام می» کلید واژه هایی هستند که خیام شجاعانه وارد شعر فارسی می کند وحافظ بسیار از ان مدد می گیرد و مولانا به ان جهت می دهد ،که گفته اند اتفاقات مهم همه در سحر و سحرخیزی روی می دهد برای انسان از مکاشفه وتعالی روح….
نظامی زیبا می سراید:
سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشک ریزان
متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی
قانون مغنینان بغداد
بیاع معاملان فریاد
طبال نفیر آهنین کوس
رهیان کلیسیای افسوس
بقول خیام همین می ،اندیشه هفتاد ودو ملت را از ذهن ادمی ببرد ، و حافظ این مقام را مقام « رضا » می داند همان که مولانا د. انست وشکر وشکایت را از معشوق روا نمی دارد:.
دلم رمیده لولیوشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
از همین روست که خیام « بی می ناب زیستن نتواند کرد» ، و فارغ از اندیشه کوزه ،کوزه گر و کوزه هاست.
می ناب خیام ،همان عشق است ،عشقی که گل ادمی را به ان سرشته کرده اند و رنه زندگانی بقول مولانا همه هیچ است و هیچ است وهیچ….
من معتقدم کاربرد این بحث ها نه فقط در سیروسلوک معنوی و طریقت که در زندگی عادی انسانها نیز بسیار است.
اصولا در نگاه مولانا و خیام معیار پردها و الام بشر یا خوبی ها و کامیابی های او در همین « می ناب » نهفته است .از نگاه اینان تمامی انچه ما انرا بدبیاری و بدبختی های عالم می نامیم و عامل شکست خود. ،معنای دیگری را به روی دیده گان ما می گشاید که ما در طی مسیر کمال از ان غافلیم وتنها در تاریکی و بیخودی است که این نور را درک می نماییم.
از طرفی این شناخت و فهم تنها در سایه سکوت و شنیدن است که روی می دهد.همان که در مقام رضا نهفته است.
ببینید در داستان ان عاشق که به در خانه معشوق می رود مولانا چه زیبا بیان می کند :ع
?ان یکی امد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت من گفتمش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست….
بیچاره!!!! وقتی در خانه معشوق را می زند می گوید : «من هستم» .ومعشوق از سر غیرت به اومی گوید در این خانه دو « من » جای نمی گیرند و « گفتش برو هنگام نیست» و هر زمان که به این رسیدی که « من کیم لیلی ولیلی است من » و از خامی بدر امدی دوباره باز گرد .
می دانید که ما دونوع « من» داریم ،یکی «من انضمامی» است ،منی که اشتغال بکار دارد، مانند همان نقش هایی که بعهده می گیریم و عمده خود را به انها می شناسیم ودیگران نیز ما را به انها .
ولی دیگری «من مطلق » است ،مانند شی ی که بواسطه نور دیده می شود،واگر نور نباشد دیده نمی شود، واین «من مطلق »است که بواسطه حجاب من انضمامی دیده نمی شود.مگر انکه نور عقل بران تابیده شود .
و من مطلق هویت انسان است، خود کلمه «هویت » ضمیر غایب است از ریشه «هو» .واینهمه نشاندهنده تنهایی وغیبت انسان است از خود .
حال اگر انسان خود را شناخت فارغ از تمامی انچه بخود بسته است ، رشد می کند.
یعنی در ابتدای تمامی مراحل برای کمال انسانی ،اول مرتبه همان شناخت خود است که بانور عقل ممکن می شود. انهم عقلی که مست شده باشد به واسطه عشق .عقلی که متصل به شهود است نه پای بست استدلال .
این جمع بندی کوتاه من بود از همه انچه باید می دانستیم و به ما نگفتند ،و از کسانی که باید به ما نشان می دادند ،از خیام, سعدی،مولانا ،سهروردی و حافظ …. که باید به ما معرفی می کردند ونکردند.
دریغ وصد دریغ از عمری که به قیل وقال گذشت ….
ادامه دارد……
علی دادخواه
۱۳ اذر ماه ۱۳۹۵
دیدگاهتان را بنویسید