×

دیدمت وای چه دیداری ، وای ….

  • کد نوشته: 8769
  • ۱۳۹۵-۱۰-۱۴
  • 91 بازدید
  • ۰
  • ✅گاهی افکاری به ذهن انسان وارد می شود که نمی داند از کجا آمده است ؟!!!! نه زمینه قبل از آن افکار و نه بعد از آن هیچ نسبتی با آنها ندارد.کانتکس متفاوتی دارد،محتوای آن نیز برای من و شما بارها رخ داده است بیخود و بی جهت یاد خاطره ای می افتیم از دوران […]

    دیدمت وای چه دیداری ، وای ….
  • ✅گاهی افکاری به ذهن انسان وارد می شود که نمی داند از کجا آمده است ؟!!!! نه زمینه قبل از آن افکار و نه بعد از آن هیچ نسبتی با آنها ندارد.کانتکس متفاوتی دارد،محتوای آن نیز برای من و شما بارها رخ داده است بیخود و بی جهت یاد خاطره ای می افتیم از دوران کودکی مان یا جوانی مان ،ولی این یاداوری با طرح کلی سیرافکارمان نمی خواند و یک آهی یا تعجبی !!!! آنرا همراهی می کند.منظورم این است این افکار از حواس پنجگانه ما نمی آید ،یعنی جز حسیات نیست بقول عرفا یک « شهودی » در کار است.
    امروز هم برای من این شعر زیبای فروغ فرخزاد بر ذهنم و جانم تداعی شد:

    ?این چه عشقی است که در دل دارم
    من از این عشق چه حاصل دارم

    می گریزی زمن ودر طلبت
    باز هم کوشش باطل دارم

    بخت اگر از تو جدایم کرده
    می گشایم گره از بخت، چه باک

    ترسم این عشق سرانجام مرا
    بکشد تا به سراپرده خاک

    ✅متولد ۸ دی ۱۳۱۳ ، و‌ متوفی به ۲۴بهمن ۱۳۴۵ ،۳۲ ساله بود که به گورستانش سپردند و آن سال تمام زمستان بود! و ایکاش چند تار موی سفید در سر داشتی تا من می گفتم « آن چند تار موی سفید زمستان من بود» ولی ۳۲ سال که سنی نیست،از منهم کوچکتر بود وقتی در ظهیرالدوله آرامش گرفت، چه فروغ کم نوری ،فروغ فرخزاد را می گویم.

    ?فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه
    اما یگانه بود وهیچ کم نداشت (احمد شاملو)

    ایکاش ایکاش ایکاش فروغ ادامه می یافت ، آخر او به آن کمالی که در انتظارش بود نرسید، مرده زمستان آن سال بسیار جوان بود، همچنانکه تولدش تجسد وظیفه ای بود برای انسان بودن و عاشق بودن.
    و اگر می ماند و رخصت زیستن می یافت ،شاید غوغایی در عشق و عالم شاعری می کرد، پنج دفتر، تنها پنج دفتر میراث شعر اوست ،ولی او ایمان اورده بود «به اغاز فصل سرد».

    ✅ آدم های عاشق کسانی هستند که در این جهان یک زیبایی را کشف کرده اند .
    عشق ، چشم زیبایی بین به آنها بخشیده است . مفتون این جمال شده اند .
    آدمی که زیبایی را نمی بیند کور است در این عالم .
    آدمی که زشتی می بیند کور است در این عالم .
    آدمی که قدرت کشف زیبایی ها را ندارد محروم است در این عالم .

    عاشقی نه تنها رهاننده است که آموزگار است .
    آموزگار ِدیدن و کشف و فهمیدن ِ زیبایی و حُسن در این عالم است .
    بقول یکی از اساتید:«آدمی که فراتر از سود و زیان عمل می کند ،
    آدمی که دیگران را به عنوان ابزاری برای رسیدن به مقصد خود نمیخواهد ، حتی خدا را به عنوان ابزاری برای روا شدن حاجات خود نمی خواهد ، آدمی که خوشخوست ، آدمی که مثل باران به قول مولانا بر پاک و پلید می بارد و می ریزد ،
    آدمی که از فَرط ِ عاشقی با خودش در صلح است ، با خودش در جنگ نیست ، با خودش کشمکش نمی کند ، یک چنین آدمی ، اخلاقی که هیچ فوق اخلاق نیست ؟
    یک چنین موجودی خودش گلستان است جهان را گلستان نمی کند ؟»

    واو‌ عاشق گلستان شده بود،«ابراهیم گلستان» ،بدون آنکه به فکر آن باشد جای زنش را بگیرد ، با تحمل همه تلخ کامی های ابراهیم و دخترش . ولی وقتی فروغ مرد ، کاوه گلستان تعریف کرد:« تا جاییکه به من مربوطه پدرم هم با مرگ فروغ مرد.» فروغ رابطه عاشقانه ای با گلستان داشت کاوه گلستان آنرا چنین تعریف می کند:« رابطه پدرم با فروغ یک رابطه باز بود چیزی نبود که در خانواده ما به عنوان یک رابطه بد و مجهول به آن نگاه شود. این دنیای بیرون بود که رابطه را کثیف کرد. این آدمهای حقیر بیرون بودند که بخاطر حقارت فکری خودشان نمی توانستند این اتفاق را درک کنند….عشق یکی از ساده ترین چیزهایی است که برای بشر اتفاق می افتد‌….ادمهای بیرونی بودند که با تفسیرهای مریضی که از این رابطه ارایه می دادند،زندگی را برای همه خراب کردند.»

    بله ! فروغ و ابراهیم دو دوست بودند ، دو عاشق ، یک رابطه ساده.حالا ملت ما بدنبال قهرمان است ،و چه بیچاره ملتی هستیم ،از این رابطه دنبال یک قهرمان ، یا یک ضد قهرمان . اصلا دنبال الگو و مرادیم‌. الان تنها چیزی که با عقل هایمان می فهمیم اینست که عشق مثلثی خوب است ،مثل فروغ و ابراهیم وهمسرش،نه برادر! نه خواهر! به نتیجه کار هم نگاه کن‌.

    فروغ ،تمام شد ،ابراهیم هم با او ، ما نمی توانیم رابطه آنها را درک کنیم ، عشق یک امر خصوصی و فوق العاده عجیب است.فروغ مرد ، فریدون فرخزاد هم پس از او‌، کاوه نیز ،همسر ابراهیم فخری هم،هر چند او هم زن بزرگی بود،تنها ابراهیم بیچاره ماند که در انگلستان مرگ آنها را به مشاهده نشست و‌چه تلخ زندگی داشت او با عشق جوانش.

    ?رخصت زیستن را دست بسته و دهان بسته گذشتم
    دست ودهان بسته گذشتیم.

    ومنظر جهان را
    تنها
    از رخنه تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم
    و‌اکنون…..( احمد شاملو،آبان ۱۳۷۱)

    ✅همیشه گفته ام نه دوستی هایمان دوستی است و نه عشق هایمان عشق.
    ایکاش زندگانی را می آموختیم….

    و‌همسرم زیبا گفت :

    و‌توگفتی…. وعشق وعشق وعشق…
    وعشق باید کاری کند

    تمامی عاشقانه هایم برای تو‌،
    بگذار عشق کاری کند….

    برای ماندن ،برای زیستن ،برای دویدن،برای خندیدن ،برای رهایی
    برای تو‌ وبرای من، بگذار عشق برای ما کاری کند….

    بگذار عشق کاری کند….
    ( سارا چکامه،چکامه ها)

    علی دادخواه تحلیل گر اجتماعی و سیاسی
    ۱۳ دی ماه ۱۳۹۵

    لینک کوتاه مطلب:

    https://gildeylam.ir/?p=8769

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *