درست وقتی روی مرز نابودی کامل ایستاده بود، خورشید زندگی بر روزگار تیره و سربیاش تابیدن گرفت و زندگی به رویش لبخند زد. حالا بعد از سالها اعتیاد و کارتن خوابی- درست همین امروز -آغاز زندگی مشترکش را جشن می گیرد و بی تردید حق دارد به خودش ببالد.
شاید باورش برای بسیاری که تا چند سال پیش او را با چهره و ظاهری پلشت، گاه خمار و گاه نشئه، ویلان و سرگردان در خیابان های حوالی میدان شوش می دیدند، سخت باشد که ببینند امشب سالم و شاداب رخت دامادی بر تن میکند. شاه دامادی که البته دانستن آنچه را پشت سر گذاشته است، حق شریک زندگیاش میداند… سخت بود راضیاش کنیم که از خود و سال های کارتن خوابیاش بگوید؛ اما سرانجام راضی شد که البته بدون اشاره به نام و چهرهاش زندگیاش را برایمان روایت کند. به همین خاطر هم هست که در این روایت، نام راوی را « امید » گذاشتهایم.
تحقیر، بیمهری و نگاههای سنگین اطرافیان برایم عادی شده بود. احساس بسیار تلخی که با واژهها نمیتوانم توصیفش کنم. درست مثل همه آنهایی که به بیماری اعتیاد دچارند، خودم آخرین نفری بودم که فهمیدم اعتیاد دارم. آن زمان که از سوی همه اطرافیان طرد شدم و در لاک خودم غرق شدم.
امید که بیان این جملات حالت چهرهاش را تغییر داد اما از بیان گذشتهاش ابایی نداشت گفت: «۱۶ یا ۱۷ ساله بودم که با وجود داشتن پدری پایبند به موازین، مصرف الکل را شروع کردم و هرچه میگذشت به دنبال لذتهای بیشتر و بیشتری میگشتم. به همین خاطر مدام مواد مصرفیام تغییر میکرد تا به انتهای لذت دست پیدا کنم، انتهایی که هیچ وقت پیدایش نکردم.»
انتهای غرور
۲۱ سال بیشتر نداشت که دیگر کاملاً به تریاک اعتیاد پیدا کرده بود. پدرش افسر بازنشسته نیروی هوایی بود و تربیت خاص و دیسیپلین نظامیاش مطلقاً اجازه نمیداد پذیرای ولنگاریهایی باشد که پسرش از خود بروز میداد. از این گذشته نزد اقوام و در و همسایه سری میان سرها داشت. اما امید که از دیدن چهره خودش هم در آیینه فراری بود، دوست نداشت با کسی ارتباط داشته باشد و این احساس در مورد پدرش پررنگتر هم بود؛ تا به یاد میآورد، مورد تحقیر و طعنههای پدر قرار گرفته بود:
از سربازی برگشته و بیکار بودم. با کسی ارتباط سالم نداشتم، دایره ارتباطاتم به مصرفکنندهها و فروشندههای مواد مخدر ختم میشد. از طرفی آنقدر مغرور بودم که حتی زورم به خودم هم نمیرسید و تنها با قدم گذاشتن به دنیای درونم می شد از اسرار و تاریکی دنیایم سر در آورد. کم کم رو به کراک آوردم و این یکی بسرعت شروع کرد به تغییر دادن چهرهام. تشتم از بام افتاده بود اما از آنجا که هیچ چیزی جز غرور توخالی احمقانه نداشتم، با همه از موضع بالا برخورد میکردم و به کسی اجازه نمیدادم در این مورد با من حرف بزند، اما در مورد پدرم که بسیار مستبد و مغرور بود نحوه برخوردم فرق میکرد.
برخلاف دیگران، دوست داشتم به او نزدیک شوم اما او نمیخواست متوجه حرفهایم شود و به جای اینکه نزدیکم شود و مرا آگاه سازد، با طعنه و تحقیر صدچندان آزارم میداد. به همین خاطر مدام دنبال ضربه زدن به او بودم و هر اتفاق بدی که برایم میافتاد پدرم را مسبب آن میدانستم.
کار به جایی رسید که در مقابل جملههای تحقیرآمیزش که مدام میگفت «تو مال این حرفا نیستی، از پس بالا کشیدن شلوارت هم برنمیآیی و….» بهترین راه را ترک خانه دیدم. با اینکه فرزند دوم خانواده بودم و میان من، مادر و خواهر کوچکترم وابستگی عمیقی وجود داشت، بدون اینکه به مشکلاتی که در انتظارم بود فکر کنم از خانه بیرون زدم. آن روزها جوانی ۲۵ ساله بودم و در یک دفتر مشاوره املاک در شمال شهر مشغول به کار بودم و درآمد خوبی داشتم، اما با تغییر و افزایش میزان مواد مصرفیام صبحها دیر به محل کار میرسیدم و در نهایت از آنجا اخراج شدم.
دیگر هیچ چیزی برایم اهمیت نداشت از طرفی سرلجبازی با خانوادهام را داشتم به همین خاطر بعد از آشناییام با یک زن که اعتیاد سختی داشت ازدواجمان سر گرفت. برای تأمین مخارج زندگی و تهیه مواد، فروشنده مواد مخدر شدم و چند ماه از زندگیمان گذشته بود که به همین جرم راهی زندان شدم. مدت کوتاهی در زندان ماندم اما وقتی برگشتم، همسرم غیبش زده بود. اجاره خانههای عقب مانده هم باعث شد تا صاحبخانه عذرمان را بخواهد و اندک وسایل زندگیمان را دم در بگذارد. خیابانهای شهر خانهام شد.
امید که مدام روی واژه «غرور» تأکید میکند و غرورش را عامل اصلی ناکامیهایش میداند، در ادامه گفت: از همسرم بیخبر بودم و با فروشندگی مواد روزگار میگذراندم، اما غرورم اجازه نمیداد کسی بابت چهره و رفتارهای نامناسبم حرف نادرستی به من بزند برای همین صبح تا بعدازظهر را در حمامی در خیابان کارگر جنوبی سپری میکردم و شبها که تاریکی هوا موجب میشد تا کمتر کسی نگاه سنگینش را به من بدوزد، از حمام خارج میشدم و تا صبح در خیابانها پرسه میزدم. ترکیب مواد و زندگی در خیابان تجربه عجیبی است. از آدم موجود غریبی میسازد. آرام آرام پلشتی پیروز میشود و خودت آخرین کسی هستی که میفهمی نکبت از سر و رویت میبارد!
سه سال و ۱۰ ماه و ۱۳ روز پاک
در یکی از شبهای سرد پاییزی که گوشه یکی از پیاده روهای حوالی میدان غار در خودم فرورفته بودم و به چراغ برقهای حاشیه خیابان خیره شده بودم، گروهی نظرم را به خودشان جلب کردند. آنها برای کارتن خوابهای آن منطقه غذای گرم آورده بودند و به هر کدامشان که از سرما به خود میلرزید پتو و لباس گرم میدادند. تک تک رفتارهایشان برایم غیر قابل باور بود. فکر میکردم ما کارتنخوابها حتماً باید برایشان سودی داشته باشیم که حاضر شوند این کارها را انجام دهند… تقریباً سهشنبه شبهای هر هفته آن صحنههای تکراری را میدیدم و کم کم به رفتار غیر معمول آن جماعت عادت کرده بودم. از طرفی عمر خانه به دوشیام به پنج سال رسیده بود.
در عذاب وجدان و دلخوریها غرق شده بودم که «مهدی» را در جمع آنهایی دیدم که به کارتنخوابها کمک میکردند. سالها قبل با مهدی مواد مصرف میکردیم و در آن لحظه هر دو نفرمان یکدیگر را شناختیم. او از کارهایشان گفت و اینکه خودش چطور توانسته با کمک جمعیتی که حالا برایش کار داوطلبانه میکرد، رهایی یابد. با حال خراب و عذاب وجدانی که داشتم بدون فکر به حرفهای مهدی گوش دادم.
حرفهایش آن شب مدام داخل کاسه سرم میپیچید. از وضعیتی که داشتم خسته شده بودم و میدانستم که بزودی به آخر خط میرسم. هفته بعد با او راهی مرکز جمعیت طلوع بینشانها شدم. روزهای اول رفتار اعضای جمعیت که غذا و لباس خوب در اختیار کارتن خوابهایی مثل من قرار میدادند به نظرم خنده دار و غیر منطقی میآمد اما آرام آرام دنیا و قوانینی که داشت و از چشم من «در لاک خود فرو رفته گم شده»پنهان بود، برایم تغییر کرد.
خلاصه حدود پنج ماه گذشت و من با شرکت در انواع کلاسهای روان شناسی، خودشناسی و… فهمیدم ذهنیتی که در روزهای بیخانمانی از زندگی داشتم با معنای واقعی زندگی تفاوت زیادی داشته است. حالا که سه سال و ۱۰ ماه و ۱۳ روز از پاکیام میگذرد خوشحالم فاکتورهایی از خوب زیستن را آموختهام که باور دارم بیشتر آنهایی که از انسانیت دم میزنند، از آنها غافلند.
ایستگاه آرامش
در سرای امید همان مکانی که کارتن خوابهای بهبود یافته گرد هم جمع شدهاند تا برای کشف رازهای زندگی بجنگند، معنای واقعی امید را پیدا کرد و حالا که نزدیک به چهار سال از پاک بودنش میگذرد، در آستانه ۴۰ سالگی به ایستگاه خودشناسی رسیده و از اینکه توان جبران بیتفاوتیهای گذشته و رفوی نواقص شخصیتیاش را پیدا کرده خوشحال است.
امید میگوید: همانطور که یک بیمار دیابتی از بیان بیماریاش ابایی ندارد من هم بدون شرم این را میگویم که یک مبتلای نگون بخت بودهام و میدانم که زندگیام را بهتر از قبل خواهم ساخت. خوشحالم که یادگرفتهام به اطرافیانم برای رفتار و قضاوتهایشان حق بدهم. حالا زیبایی زندگی را در سادگی و صداقت میدانم و به همین خاطر هم بود که بدون کم و کاست گذشته زندگیام را برای همسرم تعریف کردم و خوشبختانه او هم بواسطه قدرت مهربانی و بخشندگی ذاتیاش برخورد خوبی با این موضوع داشت و به من اعتماد کرد.
امروز جشن آغاز زندگی مشترک امید و همسرش در حالی برگزار میشود که در نخستین سال پاکی، از همسر سابقش که رد و نشانی از او ندارد جدا شد و پیمان ازدواجش را با زنی بست که امید را با گذشتهاش قضاوت نمیکند.
همسر امید که او هم تمایلی به انتشار نام و فامیلش ندارد، در پایان گفت: دلیل آشنایی من و امید، خواهرش بود.
از همان ابتدا به نظرم مرد قدرتمندی آمد و از آنجا که اعتیاد را بهعنوان یک بیماری میشناسم و معتقدم یک فرد بیمار بعد از بهبودی حق زندگی دارد، پس از اینکه در جریان مسیر زندگی امید قرار گرفتم آن را مانند یک راز در صندوقچه اسرارم نگه داشتم و دلیلی برای بازگو کردنش در میان خانواده و اطرافیانم نمیدانم.
من امید را به خاطر تواناییهایش برگزیدهام به همین خاطر احساس میکنم با خیال راحت میتوانم بر شانههایش تکیه کنم.
دیدگاهتان را بنویسید