انگار که یک مستندساز نشسته باشد روبهروی او و او، «محمد قویاندام»، یکی از قدیمی ترین زندانی های ایران زل بزند در لنز دوربین و با چشم هایی که از هرحسی خالی است، بگوید:« ٢١ سال زندان بودم؛ حالا آزاد شده ام؛ خب حالا فیلمم را برمی داری که چه بشود؟ بشوم مضحکه خاص و عام؟ هرکی توی کوچه خیابان من را دید بگوید ممد زندونی؟ ولمان کن آقا»
«محمد» اما اینها را نگفت. با پیراهنی مشکی، همان رنگی که همه این سالها در زندان با آن زندگی کرد، با قدی کوتاه و تنی تکیده و خسته از سالهای حبس، نشست روی صندلی و با لحنی بی تفاوت گفت: «شما می توانی تصورش را بکنی جوان بروی آن تو، ٢١ سال بعد بیایی بیرون؟ شما می فهمی اینها یعنی چی؟ ٢١ سال زیر حکم قصاص باشی و تو را نکشند، ولت کنند به امان خدا یعنی چی؟ تازه من که قتل نکرده بودم، رفیقم آن خانم را کشت و برای من هم مشارکت در قتل زدند.»
«محمد قوی اندام»، ۲۸ ساله بود که به جرم قتل به زندان رفت و حالا ۴۹ ساله است. او یک ماه است که با پولی که زندانی ها و به قول خودش با کلاهبرداری اینترنتی برایش جمع کردند، آزاد شده؛ یک ماه است که « محمد» بعد همه این سالها با همان پیراهن سیاهی که با آن به زندان رفت، آمده بیرون و بدون خانواده اش، در مغازه رفیقی که در زندان با او آشنا شد، زندگی می کند؛ بیکار، بی پول و بی امید. هرچند خودش می گوید: «اگر آدم کنار خیابان بپوسد، بهتر است تا در زندان باشد؛ آن هم این همه سال.»
آنچه می خوانید داستان ٢١ سال گذشته یکی از قدیمی ترین زندانی های ایران است؛ اینکه چه شد زندان شد خانه و کاشانه اش، همسرش کی او را رها کرد و برای همیشه رفت، دو سال پیش کجا بعد از ١٩ سال دخترش را دید و روزهای این ٢١ سال زندان، چطور برای او بی ملاقاتی و با خواب مدام اعدام و طناب دار گذشتند؛ او با کلماتی که از زندان بیرون می آمدند داستانش را به قول خودش، «مثل یک مرده متحرک» گفت؛ مثل وقتی که برایش چای آوردند و او گفت: «نه داداش، من معافم از چایی.»
شما یکی از باسابقهترین زندانیهای ایران هستید. درست است؟
بله. من ٢١سال زندان بودم.
یعنی دقیقا چه سال و چه روزی دستگیر شدید؟
٢١ آذرماه سال ٧۴. سه ماه دیگر میشود ٢١ سال.
آن سال چه اتفاقی افتاد؟ چه شد به زندان افتادید؟
والا یک دوستی داشتیم، که الان هم همجرم هستیم …
الان کجاست؟
زندان.
او هم رجاییشهر است؟
بله. ١٠سال با سند بیرون بود، دوباره آوردنش زندان.
خب میگفتید. آن روز چه اتفاقی افتاد؟
آن روز او من را برد برای تریاکفروشی، نه اینکه آدم بکشیم.
اسمش چه بود؟ شما را کجا برد؟
اسمش رحیم بود. گفت اول برویم خانه خالهام و بعد رفتیم آنجا.
یعنی کلا توی کار موادفروشی بودید؟
من نه، من آشپز بودم. در آشپزخانههای مختلفی در سیمتری جی، بریانک، پارک وی و … کار میکردم. در اصل کارم کبابی بود.
خب پس چه شد که او به شما گفت برویم تریاک بفروشیم و شما هم با او رفتید؟
یک مدتی بیکار بودیم. او میگفت اگر بیایی با من موادفروشی، ماهی ٢٢٠هزار تومان پول گیرت میآید. آن موقع هم ٢٢٠هزار تومان پول زیادی بود. ما دوبار رفتیم خانه آن خانم.
که البته خاله دوستتان نبود. درست است؟
بله، بعدش فهمیدم که آن خانم مشکل اخلاقی دارد.
آن اتفاق، سری دومی که به خانه او رفته بودید، افتاد. درست است؟
بله، آن روز رفتیم آنجا، رفیقم اول با او رابطه برقرار کرد و بعد او را خفه کرد و گفت بیا وسایلش را برداریم.
شما هم آن دو باری که به خانه آن خانم رفتید، با او ارتباط داشتید؟
خیر، من ازدواج کرده بودم و خانمم ٢٢ سالش بود و آن خانم ۵٠ ساله بود. اصلا چرا باید با او ارتباط میگرفتم؟
شما آن موقع چندساله بودید؟
تقریبا ٢٨ سالم بود. من متولد ١٢ شهریور ۴۵ هستم.
یعنی زمانی که دوستتان آن خانم را خفه کرد، شما متوجه نشدید؟
نه، من در اتاق بودم. آنها با هم ارتباط خودشان را داشتند و من در اتاق نشسته بودم. بعدش آمد گفت بیا وسایل را برداریم و ببریم. سه روز هم وسایلش همینطوری مانده بود تا اینکه من بردم و آنها را فروختم.
طلا هم در وسایلش بود؟
بله، من طلاها را بدون ضمانت فروختم. یعنی آنقدر اعتبار داشتم که از من فاکتور نخواستند. خلاصه بعدش پول آنها را با هم تقسیم کردیم.
چقدر به شما رسید؟
کلا ٣٠٠ و خردهایهزار تومان شد؛ ١٠٠هزار تومانش را به من داد و بقیه را خودش برداشت. اینطوری همجرم کامل شدیم.
آن روز که آن خانم کشته شد، جسدش را چه کار کردید؟
گذاشتیمش در اتاق.
کی جسدش را پیدا کردند؟
٢٠ روز بعد.
خانواده هم داشت؟
بله، ازدواج کرده بود و یک دختر داشت و یک پسر. از شوهرش جدا شده بود و پسرش بعد دادگاهی رفت کانادا، دخترش هم همینجا پیش پدرش ماند.
چه شد که دستگیر شدید؟ اول رحیم را گرفتند، بعد شما را؟
بله، اول او را دستگیر کردند، البته به جرم دیگری. دزدی کرده بود. بعد دو ماه که زندان بود، به قتل اعتراف کرد و من را هم گیر انداخت. البته توی زندان یک روایت دیگر هم برای من تعریف کرد و گفت که دوستش فهمیده او قتل کرده و لوش داده است.
بعد از دستگیری، چه اتفاقی افتاد؟ مستقیم شما را به زندان بردند؟
من همان موقع به قاضی گفتم که داستان اینطوری بوده، من نقشی در قتل نداشتم. او قبول نکرد، گفت اگر هم تو کاری نکردی باید او را لو میدادی. من گفتم مگر من مامور شما هستم؟ گفت تو هم آنجا بودی و در قتل شریکی. تازه بعدش من شنیدم که رحیم قبل از این در بندرعباس هم قتل کرده است. خلاصه آخرش به جفتمان قصاص دادند.
بعدش شما وکیل گرفتید؟ چه تلاشی کردید برای آزادی؟
من که پول نداشتم وکیل بگیرم، برایم وکیل گرفتند.
نخستین دادگاهتان چه سالی برگزار شد؟
اوایل ٧۵. به من حکم شرکت در قتل دادند.
خب مگر میشود که شما کاری نکرده باشید و به شما شرکت در قتل بدهند؟ لابد اثر انگشتی چیزی از شما هم آنجا دیده بودند.
نه هیچ مدرکی از من نداشتند. قاضی با من لج کرد و حکم قصاص داد.
مگر میشود که قاضی با لج کردن با کسی، سنگینترین حکم را به او بدهد؟
بله، میشود. من هیچ کاری نکرده بودم.
خب بعدش چه شد که قصاص نشدید؟ شما را هیچوقت پای طناب دار هم بردند؟
خیر، چون شاکی نیامد که قصاص کند. آنها باید سهچهارم یک دیه کامل را میدادند، آن موقع دیهاش ٣۵٠هزار تومان بود و کسی پیگیری نکرد که پرداخت و قصاص کند.
رحیم چی؟
بعدش که من سندی شدم، او هم سندی شد. آن موقع برادرش برایش سند گذاشت و با آن سند، ١٠سال بیرون زندان بود.
شما سند نگذاشتید؟
من کسی را نداشتم که برایم سند بگذارد.
یعنی کلا در این ٢١ سال، یکبار هم مرخصی نیامدید؟
نه، اصلا.
از اول تا آخرش رجاییشهر بودید؟
نه، هشتسال زندان قصر بودم، ١٣سال هم رجاییشهر. کم انسانی پیدا میشود که ١٣سال در جایی باشد که از همه جا بدتر است؛ آن هم اندرزگاه ۶ و سالن ١٨ آنکه بین همه زندانیها معروف است.
چرا؟ مگر چطوری است؟
خب، همه جور آدمی آنجا پیدا میشود. کلا آدم وقتی این همه مدت زندان باشد و پایش را یکبار هم بیرون نگذارد، سالم نمیماند. من آنجا واقعا شرایط بدی داشتم ولی تکان هم نخوردم. همانطوری ماندم، بدون اینکه حتی یک نخ سیگار بکشم. با کسی کاری نداشتم. من آدم بدی نبودم، آدم اشتباهی نبودم. آنقدر آدمها آمدهاند آنجا از راه خلاف پول درآوردهاند و رفتهاند. من هیچ کار خلافی نکردم، پولش را هم نخواستم.
رحیم را در زندان مرتب میدیدی؟
دو بار با او تلفنی صحبت کردم، یکبار هم وقتی آمدم دادگاه، یکبار هم زندان. بعدش از هم جدا شدیم.
با او دعوایت نشد؟ چه به او میگفتی؟
هیچی. چه بگویم؟ حرف زدن من دیگر فایدهای داشت؟ فقط ٢١سال از عمر من تلف شد و از بین رفت. وقتی رفتم زندان، روزی ١٨ ساعت سرپا کار میکردم و عین خیالم نبود ولی الان پایم را نگاه کن، باد کرده، نمیتوانم درست راه بروم. امروز تازه رفتهام یک دمپایی خریدهام که بتوانم کمی راه بروم.
چرا اینطوری شده؟
قند دارم. در زندان قندی شدم.
خانوادهتان الان کجا هستند؟ همسرتان کجاست؟
همسرم پنجسال بعد از زندانی شدنم، از من جدا شد. هرچقدر هم پیگیرش شدم، رفت که رفت.
بچه هم داشتید؟
بله، دو تا دختر.
الان چندسالشان است؟
٢٢ ساله و ٢٣ ساله اند.
با مادرشان زندگی میکنند؟
یکیشان ازدواج کرده و یکی هم با مادربزرگ و مادرش زندگی میکند.
همسر سابقتان دوباره ازدواج کرده است؟
بله. سه- چهارماه بعد جدایی از من، ازدواج کرد.
دخترانتان را میبینید؟
بله، آنها را یا درخیابان یا درخانه مادربزرگشان میبینم.
وقتی زندان بودید، دخترانتان به دیدنتان میآمدند؟
آنها تا چندین سال اصلا نمیدانستند که من کجا هستم تا اینکه دوسال پیش دخترم از همسایهها شنیده بود که من زندانم و پرسانپرسان من را پیدا کرد و به ملاقاتم آمد. آن روز به او گفتم که دیگر به ملاقاتم نیاید، دوست نداشتم بیاید زندان و برود. زندان جای خوبی نیست، زندان کثیفترین جای جهان است.
یعنی در این ٢١سال فقط یکبار و یک نفر به ملاقاتتان آمد؟
بله، آن هم دوسال پیش که دخترم من را پیدا کرد.
خب همسرتان به آنها گفته بود که شما کجا هستید؟
هیچی نگفته بود.
از داستان آزادیات بگو، چه شد که بعد از ٢١سال آزاد شدید؟
حکم قصاصم را کسی پیگیری نکرد. یکبار سال ٧۵ برایم دادگاه تشکیل شد که قصاص داد و یکبار هم ۵سال پیش که درخواست بررسی دوباره دادم؛ تقاضا کردم که تکلیفم را معلوم کنند یا بکشند یا آزادم کنند. سند هم که نداشتم بگذارم.
شما مادری، پدری، فامیلی نداشتید که برایتان سند بگذارد؟
مادر داشتم که سهسال پیش فوت کرد، روستایی بود و کاری ازش برنمیآمد.
کدام روستا؟
محمدآباد بجنورد. ملاقاتی هم نمیتوانست بیاید. بعد از درخواست دوباره بررسی، هیچ اتفاقی نیفتاد تا اینکه اردیبهشت امسال یک نفر آمد زندان و گفت هرکس کاری دارد بیاید و بگوید.
سمتش چه بود؟
فکر کنم دادیار بود. رفتم جلو و اسمم را پرسید و زد توی کامپیوتر؛ بعد همینطوری ماتش برد. گفت تو این همه وقت است زندانی؟ چرا سند نمیگذاری بروی بیرون؟ گفتم دارم و نمیروم؟ خودش یک نامه نوشت و گفت آن را به دادستانی میدهد و خلاصه پرونده که دوباره به دادگاه رفت و حکمم تبدیل به دیه شد.
خب از وابستگان مقتول کسی پیگیر گرفتن دیه بود؟
بچههایش رضایت داده بودند ولی خواهر و برادرهایش نه، هفت تا خواهر دارد و نفری چهار- پنجمیلیون تومان به آنهایی که رضایت نمیدادند، میرسید.
یعنی کلا باید چقدر دیه جور میکردید؟
١٨میلیون تومان. آن روز به دادیار هم گفتم که من هزارتومان هم پول ندارم. قبل از آن یکمیلیون تومان در زندان پول جمع کرده بودم که در آتشسوزی زندان قصر از بین رفت.
چطوری پول جمع کرده بودید؟
بالاخره در صنایعدستی کار میکردم، در آشپزخانه زندان بودم، از آشپزخانه پرسنل، غذا میآوردم و میفروختم و برای همین کمی پول به دستم میرسید.
خب شما که پول نداشتید، چه شد که پول را پرداخت کردید و آزاد شدید؟
از زندانیها کمک گرفتم. قبل از آن هم کمی پول جمع کرده بودم و به چند نفر دادم که قرار بود از بیرون برایم سند جور کنند، ولی پولم را خوردند و رفتند.
گفتید زندانیها برایتان پول دیه را جور کردند. چطور؟
یک نفر دومیلیون داد، یک نفر یکمیلیون و همینطوری جمع شد.
یعنی باید بعدا پول را به آنها پس بدهید؟
نه. آنها با کلاهبرداری اینترنتی از داخل زندان، برایم پول جمع کردند. کسی ازجیب خودش پولی ندارد که خرج کند. آنها از زندان مردم را گول میزنند و از کارتهای عابربانکشان دزدی میکنند. توی زندان هر گوشی تلفن همراه ٢٠میلیون ارزش دارد، چون ٢٠برابرش را با کلاهبرداری درمیآورند.
یعنی با پول دزدی آزاد شدید؟
حالا دیگر اسمش را هرچیزی میشود گذاشت.
از بیرون کسی کمک نکرد؟
خواهرم هم دو تا گاو داشت، فروخت و پنجمیلیون داد به من. ٨٠٠هزارتومان هم مددکار زندان جور کرد و داد.
دقیقا چه روزی آزاد شدید؟
٨ شهریور امسال.
دوباره به زندان برگردیم. ٢١سال زندان بودن کم نیست…
٢١سال زندان بودن یعنی یک انسان کاملا نابود شده.
یک پرانتز باز کنم. چرا سر تا پا مشکی پوشیدهاید؟
من همیشه مشکی میپوشم. وقتی رفتم زندان مشکی تنم بود، وقتی هم آمدم بیرون، مشکی.
خب چرا؟
عادتم است. عکسم را ببین، مال همان موقع است که به زندان رفتم، مشکی تنم است.
از زندان میگفتید…
زندان هیچی ندارد. مگر آدمی باشی که بتوانی آنجا پول دربیاوری. آنجا موادمخدر با قیمتهای گزاف رد و بدل میشود. از بیرون کلاهبرداری میکنند و در داخل زندان مواد میخرند و میکشند.
روزی که از زندان رجاییشهر، بعد از ٢١سال بیرون آمدید، چه حسی داشتید؟ دنیا در این ٢١سال خیلی عوض شده.
قرار بود دخترم بیاید دنبالم ولی راه را گم کرده بودند و خودم از میدان کرج تا شاهعباسی پیاده رفتم. خیابانها همه یکطرفه و عوض شده بودند، من بلد نبودم که بروم. بالاخره همه چیز عوض شده.
ارتباط گرفتن با مردم برایتان سخت نیست؟
بالاخره باید زبان مردم بیرون زندان را یاد بگیرم. زبان زندانیها متفاوت است. مثلا آنجا با هرکی که حرف میزنی، آخر جملهات میگویی: ایشالا آزادیت. اینجا باید یک چیز دیگر بگویم.
این مدتی که بیرون زندان هستی، شده که اشتباهی این جمله را به بقیه گفته باشی؟
بله شده. مثلا در زندان هروقت با دکتر زندان هم حرف میزدم، آخرش میگفت ایشالا آزادیت، درحالی که او زندانی نبود.
اصلا خودتان بعد از ٢١سال دوست داشتید که آزاد شوید؟ بالاخره زندان ٢١سال خانهتان بود.
اگر آزاد نمیشدم، میپوسیدم.
خب فکر میکردی بیرون زندان چه چیزی منتظر شماست؟ با توجه به اینکه نه شغلی داشتید نه خانوادهای.
دو تا دختر داشتم. فقط به عشق دیدن دوباره آنها دوست داشتم که آزاد شوم.
از بیرون ترس نداشتی؟
بیرون هم یکجوری زندان است. آنجا یک محیط دربسته است و بیرون، در ندارد. آنجا یک شهر دربسته است و اینجا یک شهر بزرگ باز.
الان کجا زندگی میکنید؟
در مغازه دوستم. در زندان با او رفیق شدم. الان آزاد شده و در مغازه است.
الان این مغازه ای که می گویید در آن اقامت کرده اید، کجاست نمی شود همان جا هم کار کرد؟
کرج است، مغازه تعمیر کولر و آبگرمکن و این جور چیزهاست. همان جا نمی توانم کار کنم، باید از اول شروع کنم.
یعنی اگر بخواهید کار کنید، همان کار آشپزی را می خواهید انجام دهید؟
اگر آن باشد بهتر است. در زندان صنایع دستی هم یاد گرفته بودم، جا فندکی، جاخودکاری، جا جواهراتی و … می ساختیم، من مدرک آشپزی گرفتم. البته هنوز جایی برای کار نرفتم، هر جا بروم هم ضامن می خواهد من که ضامن ندارم.
نگران این هستید که سوء سابقه شما را در بیاورند؟
سوء سابقه دارم، اشکالی که ندارد. کسی باید باشد که به من کار بدهد، مثلا یکی از مسئولان یک کاری برای من پیدا کنند.
خود زندان شما را به کار نمی گیرد؟
می گوید اگر شما را بیاوریم اینجا، چون شما راه و چاه را می شناسید سریع می افتید در خلاف. خود زندان هم قبول نمی کند.
در این دو سه هفته ای که از زندان آزاد شدید و وضعیت را دیدید، هیچ وقت به ذهنتان نرسید که کاش دوباره برگردید به زندان؟
برگردم زندان چه کار کنم؟ آنجا در یک اتاق دو متری زندگی کنم؟ خیلی ها در زندان هستند که می گویند اگر شده حتی به قیمت مردن مان هم باشد، یک شب از زندان خارج شویم.
خودت هم همین فکر را می کردی؟
من می گویم کنار خیابان بمیرم بهتر از این است که در زندان باشم.
به هر حال آدم به وضع اش عادت می کند، به سال ها زندگی در زندان.
عادت به چی، از روی اجبار است که آدم به همه چیز عادت می کند.
خودکشی هم دارید در زندان؟
بله خودکشی هم داریم، زندانی ها سر بدهی و اختلاف خانوادگی خودکشی می کنند.
چطوری خودکشی می کردند؟
طناب می اندازند بالا، یا با چاقو رگ شان را می زنند. تا زندان بانان به آنها برسند، دیگر تمام می کنند.
این کسانی که همبندی شما بودند، می بردند اعدام می کردند، حال و هوای زندان چطور می شد؟
در این مدتی که من زندان بودم خیلی ها را برای اعدام می بردند. دیگر کم کم دیدن این صحنه ها عادی می شود، مردن هم عادی می شود، اعدامی ها خودشان هم قبل از اعدام، چیزی می خوردند و می بردشان. اینقدر این اتفاق می افتاد.
حالا فکر می کنید که ٢١ سال زندگی تباه شده؟
بله، تباه شده است، دیگر. وقتی رفتم ٢۶ سالم بود. هیچ وقت فکر نمی کردم که ٢١ سال در زندان می مانم، اگر می دانستم ٢١ سال قرار است در زندان بمانم، خودکشی می کردم.
الان بعد از اینکه آمدید بیرون تهران را چطور می بینید؟
آن موقع ها تهران بود، الان خیلی مهم نیست که چطوری است. از سال ۶٠ تا ٨٠ تهران بودم. پیکان رفته جایش را ٢٠۶ گرفته. این چیزها مهم نیست.
می خواهید دوباره ازدواج کنید؟
بله.
آزادیتان در شهریور ماه بود، این ماه برای همیشه خاطره انگیز می ماند؟
هر اتفاقی برای من افتاد در شهریور ماه افتاد، تولدم در شهریور است، آزادیم در شهریور، خانواده مقتول در همین ماه رضایت دادند. در شهریور ماه پول آزادی ام جمع شد. تولد دخترم هم شهریور است.
منبع: روزنامه شهروند
دیدگاهتان را بنویسید