انفجار حزب جمهوری اسلامی در شامگاه ۷ تیر سال ۶۰ در سرچشمه رخ داد، محلهای قدیمی که هنوز بوی کهنگی میدهد اما آنچه از حزب برجای مانده، چندان رنگ سیاست ندارد.
فاطمه استیری: داستان ناتمام یک حزب همین جا آغاز شد؛ ۳۵ سال پیش بود، ساعت حدود ۹ شب را نشان می دهد، اعضای حزب که در بین آنها از موسی کلانتری وزیر راه، حسن عباسپور وزیر نیرو، فیاض بخش وزیر مشاور و سرپرست سازمان بهزیستی و محمود قندی وزیر پست و تلگراف تا ۱۲ معاون وزیر و ۲۷ نماینده مجلس دیده می شد دقایقی بود که وارد دفتر «حزب جمهوری اسلامی» در محله سرچشمه شده بودند تا پای صحبتهای آیتالله بهشتی رییس دیوان عالی کشور بنشیند.
سخنرانی تازه آغاز شده بود که یکباره همه چیز تیره و تار شد. انفجاری مهیب سکوت شبانه ۷ تیر سال ۶۰ را شکست. باز هم بمبگذاری، باز هم ترور شاخصین انقلاب. اینبار نوبت «بهشتی» انقلاب بود تا در کنار ۷۲ مسئول دیگر زودهنگام از قطار انقلاب پیاده شوند. عامل انفجار کسی نبود جز «محمدرضاکلاهی»، منافق نفوذی در حزب که از قضا تلاش زیادی کرده بود که آن شب همه مردان نظام را زیر سقف حزب جمع کند، مردی که هنوز پرونده جنایتش باز است و هنوز هم فراری….
۳۵ سال بعد؛ اینجا کوچه شهید صیرفی پور، دفتر حزب جمهوری و…
اینجا سرچشمه است، کوچه پس کوچههایی که هنوز ردپای کهنگی و سنت را می توان در آن دید، از هر کس که میپرسی دفتر حزب جمهوری اسلامی، با انگشت انتهای کوچه صیرفی پور را نشان میدهد، جایی که حالا یک ساختمان سبز و مدرن جای ساختمان قدیمی حزب را گرفته و اسمش شده «مجتمع فرهنگی شهدای هفت تیر».
ورودی آن سنگ نوشتهایست که روایتی از تاریخچه بنای ساختمان و بخشهای مختلف این مجتمع بر آن نگاشته شده است. موزهای که توسط مرحوم قدیریان از فرماندهان سپاه بنا شده است، جایگاهی که میگویند «مقتل» شهدای هفت تیر است، علامت سوال اما آنجا یکی بعد از دیگری در ذهن نقش میبندد که یک سوی مجتمع مهدکودک میبینی و سوی دیگرش فست فود و رستوران و اتاق مشاوره و ….مکانی که روزی مرکز رفت و آمد مردان سیاست ایران بود حال تنها پذیرای سردیس های آنها شده است. اگر هم مردمی را در حال رفت و آمد در آنجا می بینی قصدشان بیشتر خرید و تفریح است، تا بازدید این سردیسها.
مردانی که رفتند، سردیس هایی که باقی ماندند
«آقای خامنه ای را من بزرگ کردم»، «آقای هاشمی را من بزرگ کردم»، «آقای بهشتی را من بزرگ کردم»،…. صدای امام است، رد صدا را که دنبال میکنی به صفحه تلویزیون بزرگی در وسط سالن موزه شهدای هفت تیر می رسی، فیلم دیدار اعضای حزب جمهوری با امام خمینی (ره). هاشمی رفسنجانی در گوشهای نشسته و آن لحظه که امام میگویند «آقای هاشمی را من بزرگ کردم» به آرامی امام را نگاه می کند.
چشم که در سرتاسر سالن میگردانی عکس میبینی و سردیس، دهقان نماینده تربت جام، غلامرضا دانش نماینده تفرش، محمدعلی حیدری نماینده نهاوند …. جلوتر میروم، به عباسعلی ناطق نوری میرسم نماینده نور در مجلس اول و برادر شهید حجت الاسلام علی اکبر ناطق نوری. سردیس محمد منتظری نماینده نجف آباد هم هست یا همان فرزند ارشد آیت الله منتظری.
سردیس عبدالحمید دیالمه کمی جلوتر است، نماینده آن روزهای مشهد در مجلس اول که از قضا پرسروصدا بود و پر حاشیه. صندوق شیشهای زیر عکس با نوارهای کاست شهید، عینک، کمربند، قرآن و دیگر وسایل شخصی شهید پر شده است. باز هم جلوتر می روم، به نماینده لنگرود می رسم، «سیف الله عبدالکریمی»، صادقی نماینده درود و ازنا و…
انتهای سالن اول عکسی از یک نماز جماعت است و آیتالله خامنه ای پیش نماز آن. خلخالی، سیداحمدآقای خمینی، شهید رجایی در صف اول نماز دیده می شوند.
به سردیس شهید عضدی میرسم، معاون پارلمانی وزارت ارشاد، شهید محمدصادق اسلامی معاون پارلمان وزارت بازرگانی، دکتر امین زاده معاون بازرگانی وزارت بازرگانی، و ….اسامی کم نیستند، تصاویر، سردیسها، عینک، کیف، کفش کتانی، دفترچه یادداشت، خودکار، رادیو جیبی، مهر و استامپ و ….تنها چیزهایی که از مردان آن شب حاضر در حزب جمهوری برجای مانده است.
مقتل شهدای هفت تیر؛ جایگاهی سوت و کور و خالی…
راهی مقتل شهدای هفت تیر میشویم، برای رسیدن به مقتل باید از بازارچه حیاط مجتمع رد شد، بازارچه ای که شاید وجودش در چنین مکان تاریخی توجیه پذیر به نظر نمیرسد و تنها یک تاسف میماند و یک حسرت.
مقتل شهدا هم یک بنا در کنار همان دیواری است که در آن شب کذایی منفجر شد. داخل بنا پر است از سردیس هایی که یا آماده جای گرفتن در موزه هستند یا مشابه آنها در موزه هست.
کوچه پس کوچههای سرچشمه و حال و هوای رمضان
دم دمای اذان مغرب است، کوچه صیرفی پور آرام است، حال و هوای ماه رمضان دارد و افطار. از مکانیکی که مغازه اش از قضا نزدیک مجتمع است سراغ اهالی قدیمی را میگیرم، بعد از کمی فکر می گوید فقط «مَلَک خانم». خانه را با انگشت نشان میدهد و می گوید همین خانه که شمشادها از دیوارهایش آویزان است.
«ملک خانم» قصه، به راحتی ما را پذیرا شد، خانهای زیبا با حیاطی پر از گل و درخت که گویا در انفجار آن شب ۷ تیر سال ۶۰ از ترکشهای انفجار بی نصیب نمانده است.
برایمان اینگونه حال و هوای آن شب را روایت کرد: «آن شب دم در با چند نفر از همسایه ها ایستاده بودیم، خیلی ماشین در کوچه در حال رفت و آمد بودند، آدم های زیادی وارد دفتر حزب می شدند، از هم می پرسیدیم باز امشب چه خبر است که انقدر رفت و آمد زیاد است، به منزل بازگشتم، نزدیک ساعت های ۹ شب بود، مشغول درست کردن کباب بودم که یکباره صدای انفجار مهیبی کل ساختمان ما را لرزاند، با سرعت به سمت کوچه رفتیم، دو پاسدار از سمت حزب به سمتم آمدند و گفتند حاج خانم تلفن تلفن، پرسیدم چی شده گفت حزب منفجر شده، بعد از نماز مغرب و عشا بود، زنگ زدند آمبولانس. همه مردم وسط کوچه جمع شده بودند، تا ۴ صبح داخل کوچه بودیم….شب بدی بود…نمی گفتند دقیقا چه خبر است… ساعت ۶ صبح بود که صدای نوحه بلند شد، رفتم بیرون دیدم جمعیت زیادی در کوچه در حال عزاداری اطراف حزب بودند….تا چند روز تکه تکه های بدن شهدا را از زیر آوار بیرون می آوردند…»
از شهید بهشتی می پرسم، از اینکه در این رفت و آمدهای ایشان به حزب آیا برخورد و خاطره ای دارد، می گوید «ایشان بسیار مرد خوبی بودند، یک روز داشتم وارد کوچه می شدم یک روحانی را دیدم که به سمت حزب می رفت هنوز خوب چهره اش را نمی شناختم، رفتم جلو گفتم شما آقای بهشتی هستید، من خیلی دوست داشتم شما را ببینم، گفت خانم من جهنمی هم نیستم چه برسد به بهشتی. گفتم نه شما همان اقای بهشتی که می گویند هستید.»
می پرسم حال و هوای سیاسی کوچه را برایمان روایت میکنید؛ می گوید: آن روزها همه جا حال و هوایش سیاسی بود مثل این کوچه. کوچه ای که به اسم فرزند شهید ملک خانم نامگذاری شده است «کوچه شهید علی صیرفی پور». کوچه ای که داستان ناتمام حزب جمهوری از شب ۷ تیر سال ۶۰ در آن آغاز شد و عامل انفجار آن قصه ناتمام هنوز متواری است…
دیدگاهتان را بنویسید