آفتاب آمد دلیل آفتاب…….
وخداوند سکوت را افرید وروزگاری دانشمندی المانی گفته بود خدا را درسکوت می توان دید.اصلا هایدیگر فیلسوف معروف معتقد بود وقتی به حقایق هستی رسیدید باید سکوت کنید،چون هر حرفی یا سخنی پرسشی می اورد که کار را دشوارتر می کند،بقول عارفان این سخن گفتن ها خودش می تواند حجابی شود سر راه طریقت ما.
ودر عشق سکوتی است ، و بقول احمد شاملو رازیست :
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن…..
ان درد و ان« دیر یافته » ای که سخن ها باید با او گفت ،عشق است ،دردی مشترک که لبان انسان را می دوزد ومهر سکوت بر دهانش می نهد،بقول حضرت مولانا:
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بیزبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
حافظ به تبع مولانا مقصود خدا رادر خلقت انسان تنها عشق می داند.و این خدای حافظ ،معشوقی محتشم است ،که غفور است ورحیم و نه مانند خدای غزالی جبار و انتقامکشنده.
امام احمد غزالی جایی حدیثی نقل می کند که خداوند به داود( ع) می گوید :«از من بترس ،چنانکه از حیوان درنده ای واهمه داری ومی ترسی» وفی الواقع این صوفی سرشناس قرن ۵ هجری خدای را چنان می پرستید.
ولی در نگاه حافظ خدا غفور ورحیم است واصلا بخاطر همین غفور بودن است که ما گناه می کنیم که اگر گناه بشر نبود که این غفور بودن معنا پیدا نمی کردو چنین است که می گوید:
هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش
این خرد خام به میخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش
گوش من و حلقه گیسوی یار
روی من و خاک در می فروش
رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش….
بله ! خداوند کریم است واین یعنی بیش از شایستگی ما به ما بخشیده وخواهد بخشید ،همانطور که ما نبودیم وبه شایستگی داد و به جهان مان اورد،حضرت مولانا می فرماید :
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناکفته های ما می شنود…
از اینها گذشته اصولا در راه عشق ،جبن وترس معنایی ندارد، جایی که ترس و اضطراب باشد عشق نیست، مگر ترساننده از صفات خداوند است؟
نه !!!! .در عشق پرواز وکمال است وبس.
وحافظ مداوما به ما گوشزد می کند که هر چه سریع تر بکار عشق بپردازیم وعاشق شویم که خداوند اگر نوری دارد به چهره معشوق است و اگر کار جهان بسراید وما عاشق نشده باشیم،قافیه را باخته ایم.
او به ما می گوید که خداوند به سبب کرم خود دست ما را خواهد گرفت و ما را از شهد وشیرینی عشق حلاوت ها خواهد داد،همانطور که از ابتدا چنین کرده است:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد….
مولانا این را زیباتر بیان کرده است:
تومگوما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
و شاملو نیز با همان مفاهیم چنین با الفاظ در می پیچد:
شگفتا
که نبودیم
عشق ما
در ما
حضورمان داد .
پیوندیم اکنون
آشنا
چون لبخند با لب و اشک با چشم ذ
واقعه ی نخستین دم ماضی .
غریویم و غوغا
اکنون
نه کلامی به مثابه مصداقی
که صوتی به نشانه ی رازی .
هزار معبد به یکی شهر …
بشنو :
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی .
چندان دخیل مبند که بخشکانی امت از شرم ناتوانی ی خویش :
درخت معجزتی نیستم
تنها یکی درخت ام
نوجی در آب کندی
و جز این ام هنری نیست
که آشیان تو باشم
تخت ات و
تابوت ات .
یادگاریم و خاطره اکنون . ـــ
دو پرنده
یادمان پروازی
و گلویی خاموش
یادمان آوازی ……
باری کسانیکه زبان ما را گشودند ،و چیزی به ما یاد دادند از راه ورسم زندگی ،دانشمندانی فهیم بودندکه اگه جرعه ای از عاشقی بر جان انها ننشسته بود وان درد مشترک را با جان ودل نکشیده بودند ،هرگز نمی توانستند چنین فریاد کنند ،انچنان که هستی فریاد می کشد.همچنان که شاملو می گوید:
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره باکهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه ی لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرود هارا
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
شاملو را شاعر اجتماعی گفته اند ولی از نظر من برای او باید پرونده ای گشود بنام عاشقی، چون احمد دردمند بوده است ،درد اجتماع را بدوش می کشیده است ،او عاشق است ،عاشق انسانیت ، عاشق هستی و مداوما در گریز است از بی هویتی و گم گشتگی مانند جلال ال احمد.
از همین روست که متعجبانه می پرسد :«آخر مگر می شود به همین سادگی یک هویت عمیق چند هزار ساله را تا پاپاسی آخر باخت» .
احمد شاملو متولد ۲۱ آذر ماه۱۳۰۴ است ،شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگنویس ایرانی و از بنیانگذاران و دبیران کانون نویسندگان است.
جلال آلاحمد نیز متولد۲ آذر ۱۳۰۲است و براساس برخی روایتها ۱۱ آذر۱۳۰۲، روشنفکر دینی، نویسنده و مترجم ایرانی و همسر سیمین دانشور است.
دو اذرماهی که من عنوان« افتاب امد دلیل افتاب » را به همین مناسبت برای یادداشت خود برگزیدم.
دو شاعر متعهد و ارمانگرا ، دو غول شورشی ادبیات فارسی و دو افتاب،یکی دلیل دیگری….
جلال در معرفی آلبر کامو به جامعه ادبی؛ و با ترجمههایی از آندره ژید، یونگر، اوژن یونسکو، داستایوسکی نقش بسیار مؤثری در پیش برد ادبیات معاصر ایفا کرد.
نثر جلال آلاحمد باعث یک جهش بیسابقه در نثر فارسی به سوی فضای هیجان عصبانیت شد.
جلال آلاحمد ادامه دهندهٔ راهی بود که محمدعلی جمالزاده و صادق هدایت در سادهنویسی و استفاده از زبان و لحن عموم مردم در محاورات، آغار کرده بودند. در واقع این نوع نوشتن و استفاده از زبان محاورهای به وسیلهٔ جلال به اوج رسید و گسترش یافت.
تأثیر پذیرفتن و تقلید دیگران از آثارش (به خصوص نویسندگان، روشنفکران و دانشجویان) باعث گسترش هر چه بیشتر نوع نگارش ادبی آلاحمد شد به گونهای که او به الگویی در میان طیف ادبی و مردمی تبدیل شد.
ایجاد تشکلهای ادبی و صنفی، از جمله کانون نویسندگان ایران و انتشار مقالات گوناگون از دیگر خدمات جلال به ادبیات معاصر است.
در حقیقت در نیمههای دهه ۱۳۴۰ جلال نقش «پدرخوانده» ادبیات ایران را ایفا میکرد.
هر چند در سالهای ۴۶ و ۴۷ روشنفکران را گریزی نبود بجز انکه توده ای یا مارکسیست باشند،ولی جلال «خسی در میقات» را نوشت ، او در دوران ادبیات متعهد ،ناباورانه و غیر تعهدی از سوی روشنفکران همدوره اش حتی امثال شاملو که از او متاخرتر بودند مورد سرزنش شدید و انتقاد قرار گرفت وعامل ان اسلام گرایی جلال ونوشتن کتابهایی از دست « غربزدگی » بود.
و او را بحدی تنها گذاشتند که در دل جنگلهای اسالم در غربت و تنهایی دار فانی را وداع نمود.
محمود دولتآبادی از نویسندگانی است که نیاز چندانی به معرفی ندارد. «کلیدر» وی چندی پیش به عنوان دومین رمان بزرگ جهان شناخته شد و اگر وی همین یک رمان را هم نوشته بود، تا آخر عمر شناخته شده میماند و بر تارک ادبیات ایران میدرخشید.
در اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۲ مجله اندیشه پویا در هفتمین شماره خود به سراغ این نویسنده رفته و مصاحبه مفصلی با وی انجام داده است که بخشهایی از آن به نقل از پارسینه چنین است،شما ببینید چطور نویسنده ای مانند دولت ابادی در مورد جلال صحبت می کند:
« نثر جلال آل احمد هیچ کمکی به رماننویسی نمیکند. آل احمد فاقد تخیل بود. «نفرین زمین» چندشآور است. این کتاب اهانت است. من نظامیها را از ابتدا دوست میداشتم. در این کتاب، هنر آل احمد این است که یک افسر و خانوادهاش را آلوده کند. آن هم طبق چیزی که احیانا شنیده بود.»
خوب جلال چنین تحت فشار بوده است.
او فردی ساختار شکن بود ،ادبیاتش را ببینید ،نثر جلال آلاحمد باعث یک جهش بیسابقه در نثر فارسی به سوی فضای هیجان و عصبانیت است، نثری تلگرافی، شلاقی، عصبی، پرخاشگر، حساس، دقیق، تیزبین، صریح، صمیمی، منزّهطلب، حادثهآفرین، فشرده، کوتاه، بریده، و در عین حال بلیغ. نثر وی به طور خاص در مقالات، سنگین، گزارشی و روزنامهنگارانه است.
آلاحمد دارای نثری برونگرا است، یعنی نثرش برخلاف نثر صادق هدایت، در خدمت تحلیل ذهن و باطن شخصیتها نیست. آلاحمد، با استفاده از دو عاملِ نثر کهن فارسی و نثر نویسندگان پیشرو فرانسوی به نثر خاص خود دست یافته است. آلاحمد کوشیده تا در نثر خود، تا آنجا که امکان داشته، افعال، حروف اضافه، مضافٌالیهها،دنباله ضربالمثلها و خلاصه هرآنچه را که ممکن بوده است حذف کند.
حذف بسیاری از بخشهای جمله باعث شده نثر آلاحمد ضربآهنگی تند و شتابزده بیابد. آلاحمد در شکستن برخی از سنتهای ادبی و قواعد دستور زبان فارسی شجاعتی کمنظیر داشت و این ویژگی در نامههای او به اوج میرسد.حالا دولت ابادی می گوید او قدرت تخیل نداشت ،خوب این قضاوت منصفانه ای نیست.
در زندگی خصوصی اش هم علی رغم نظر پدرش که دوست داشت اوساعت ساز شود،شبها درس می خواند وروزها به ساعت سازی می پرداخت ،حتی برخلاف روال مذهبی خانواده اش و نظر پدرش با سیمین ازدواج نمودوحتی بعدا توده ای شد.
خوب همه می خواهند به جایی برسند , البته در این میان وسیله و راه مشخص نیست ـ تخطیه بزرگان هم ادم را در چشم عوام بزرگ می کند.
اگر هم بخواهی ساز مخالف کوک کنی و برخلاف چرخ روزگار بچرخی , بقول شخصیت مراد در رمان جزیره سرگردانی , سیمین جلال : ” در هردستگاهی اگر با چرخ ان دستگاه نچرخی خردت می کنند” و جلال ال احمد را با تمام شجاعتش خرد کردند.
البته نباید از امثال دولت ابادی و شاملو دلخور شد ، نویسندگان روحیه خاص خود را دارند و حساسیت انها مثال زدنی است، چندان که دولت ابادی در مورد فریدون مشیری در همان مصاحبه می گوید که او خیلی فریدون را دوست می داشت ،هر چند همفکر نبودند ،ولی فریدون رفاقت نمی فهمید.ولی همین فریدون مشیری در سوگ احمد شاملو چنین سروده است :
راست می گفتند…
همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
زمانی که از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم همه رفته بودند
مثل “بامدادی” که گذشت
و دیر فهمیدم که دیگر شب است
” بامداد” رفت
رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه “بامداد “
و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت
” من درد مشترکم “
مرا فریاد کن.
زیباست نه ؟!!! شاعر مانند شعرش در فراز وفرود است و نباید خیلی به دعوای مابین بزرگان پرداخت ،انچه مهم اینها نقاط عطف تحول اجتماعی وفرهنگی ما بوده اند.
بقول استادی ،باید از بزرگان بزرگی انها را اموخت ، ورنه همه ما ادمی هستیم نقاط ضعف وقوت خویش را داریم.مثلا حضرت مولانا تندخو بود از مثنوی براحتی این خلق او بدست می اید، شمس استاد او نیز بشدت تند مزاج و حتی فحاش بوده ، خوب اینها قله های ادبی ما هستند وقرار است چراغ راه باشند ونه مقصد ،نردبان باشند ونه محل فرود.
ولی باید بجای توجه به بحث های بیهوده پیرامون بزرگان ، به این موضوع توجه کرد که مرگ هر شاعر بزرگی برای کل ادمیت ،خسارت بزرگی ست، فقط شیلی نیست که « پابلونرودا» را از دست داد؛ همه بشریت نرودا را از دست داد.در حالیکه همه می میرند نرودا هم مرد .مرگ امثال جلال درتنهایی و شاملو در غربت وطن فقدانی بزرگ برای همه ماست ،حتی برای دنیا.
شما ببینید شمس لنگرودی نویسنده «تاریخ تحلیلی شعر نو» دربارهٔ شعر شاملو و شاعری او میگوید:
«شاملو متوجه شد که موسیقی کهن کلام میتواند آن روح را در محتوای او بدمد؛ نه موسیقی زبانِ روزمره. در نتیجه شعری سرود که صورت و محتوای هماهنگی داشت و همین امر باعث جذابیت شعر او شد. البته فقط این مسئله تأثیرگذار نبودهاست. شاملو از معدود شاعرانی است که برای همه نسلها شعر سرودهاست، یعنی از وقتی کودکی به دنیا میآید میتوان «بارون میآد جرجر» شاملو را برایش زمزمه کرد تا دوره نوجوانی و عاشقانهها، تا جوانی و روحیه انقلابی و تا دوره میانسالی و پیری که «در آستانه» شعری جاودانهاست.»(لنگرودی، شمس. رستگاری شاملو در شعر منثور بود. گفتگو با روزنامه فرهیختگان ۸۸/۹/۱۹ ) .
شاملو استاد واژه سازی و ایماژ است ،او مهارت بی نظیری در ترکیب و ابداع واژگان تازه دارد.امثال شاملو زیبایی و شیرینی زبان فارسی ما را به ما نشان داده اند،انها محتوای زبانی که همان هویت تاریخی ماست را برای ما بازافرینی کرده اند.شاملو همینطور بود همانطور که استاد او نیما نیز اینطور بوده است.
شاملورا غول شورشی ادب فارسی خواندم ،از بس که اشعارش بزرگند و این صلابت و بزرگی اشعارش در ذهن ادم این تجسم را می سازند که شاعر این اشعار چقدر باهیبت است.بخصوص وقتی با ان صدای بسیار زیبا و خوش اهنگ و بشدت مهربان برای ما حافظ،مولانا و خیام می خواند.ولی شاملو با همان موی سپید انبوه ، درشتی دستها ،دماغ ،لب ها و چانه یک غول زیبا بود.
او انسان زاییده شد،انچنان که جلال ،و با دردی تاریخی مانند او جهان را بدرود گفت بامداد خسته:
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر بهگاه آمدهباشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بیگاه
به درکوفتنات پاسخی نمیآید
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینهیی نیکپرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که
غلغلهی آن سوی در زادهی توهمِ توست نه انبوهیِ مهمانان،انجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبندهیی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشینگاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتانخورده با کلاهِ بوقیِ منگولهدارش
نه ملغمهی بیقانونِ مطلقهای مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه مییابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانهی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانیست در نامتناهی ظلمات:
«ــ دریغا
ایکاش ایکاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
میبود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشانهای بیخورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
میشنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
علی دادخواه
۲ اذرماه ۱۳۹۵
دیدگاهتان را بنویسید